میخواند، میسراید و در احوال دنیا میاندیشد. خلاصه زندگی غلامرضا تازیکی شاید همین چند جمله باشد. شاعر و غزلسرای مشهدی که از همان دوران کودکی شروع به مزهمزه کردن اشعار فارسی میکند و بعد قریحه شاعریاش میجوشد و گل میکند. ۵۰هزاربیت شعر در این سالها سروده است. بیشتر اشعارش را در اتاق کار کوچکش در گوشه خانه نوشته، بین کتابهای قدیمی کهنهاش که بیشتر درباره شعر و شاعری است و تاریخ ادبیات ایران.
او دستی هم در خوشنویسی دارد و برخی شعرهایش را با خط خوش قاب کرده و به دیوار زده است. دغدغه هرز رفتن ذوق شاعری جوانان و نوجوانان را هم دارد و در فرهنگسرای غدیر و ترافیک و کانون فرهنگی فارابی، شب شعر برگزار کرده است. حالا در آستانه هشتادوپنجسالگی او، پا به خانه کوچکش در محله چهنو گذاشتهایم تا داستان زندگیاش را بشنویم.
متولد کوچه شیشهگرخانه محله پایین خیابان است. خانه پدریاش بزرگ و باصفا بود با حیاطی دلباز که همیشه بساط روضهخوانی و تعزیه در آن به راه بود. پدرش خدمتگزار آستان قدس رضوی بود و ریشسفید و بزرگ محله. علقههای مذهبی و علاقه به سیره ائمه اطهار (ع) از همان جلسات خانگی در وجود او ریشه میدواند و بعدها در سرودههایش شکوفا میشود. ذوق سرودن، اما از زمانیکه به یاد دارد، در رگ و پی وجودش خانه داشته است. سرمنشأ آن شاید برمیگردد به رادیوی قدیمی گوشه خانه و شعرهایی که همراه موسیقی دکلمه میشده و او میشنیده است.
آقا غلامرضا هر زمان که فرصت خالی داشته گوش به آن سرودهها میسپرده است. تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه غزالی نزدیک میدان حرم مطهر درس خوانده است. شعرهای کودکانه کتاب درسی را میخواند، با وزن و آهنگ شعر آشنا میشود و بعد در همان عالم کودکی تلاش میکند که او هم شعر بسراید؛ شعرهای شاد و کودکانهای که حالا به یاد ندارد، اما مورد تشویق معلمها و بچهها قرار میگیرد.
دوره دبیرستان را در مدرسه حاج تقیآقا بزرگ در انتهای خیابان طبرسی پشت سر میگذارد، دورهای که معلومات و دانستههایش از ادبیات بیشتر و بیشتر میشود؛ «معلمی داشتیم به نام آقای حافظیان. حافظ کل قرآن بود. مرد متدینی بود و درعینحال ادبدان هم بود. در آن زمان مشوق اصلی من بود برای سرایش شعر. به توصیه او در همان زمان شروع کردم به خواندن آثار شعرای بزرگ. حافظ، سعدی، مولانا و... همه را مطالعه میکردم و بعضی کلام ثقیل را متوجه نمیشدم. همه را از آقای حافظیان میپرسیدم و او با حوصله برایم توضیح میداد.»
همان سالهای دبیرستان مسیر زندگی اش را پیدا کرده و در دانشگاه هم رشته ادبیات را انتخاب میکند. درسش را در دانشگاه ساری تمام میکند و دوباره به مشهد برمیگردد. بعد از آن در سال۱۳۵۰ با امجدسادات خانم، دختر یکی از اقوام دورشان، ازدواج میکند. در همین پایین خیابان خانهای میخرند و زندگی مشترکشان را شروع میکنند. از سالهایی میگوید که از میدان هفدهشهریور تا خیابان چمن همهجا پر از دار و درخت و باغ بود و اینجا با شکل و شمایل امروزیاش زمین تا آسمان فرق داشته است.
همان سالهای دبیرستان مسیر زندگی اش را پیدا کرده و در دانشگاه هم رشته ادبیات را انتخاب میکند. درسش را در دانشگاه ساری تمام میکند و دوباره به مشهد برمیگردد. بعد از آن در سال۱۳۵۰ با امجدسادات خانم، دختر یکی از اقوام دورشان، ازدواج میکند. در همین پایین خیابان خانهای میخرند و زندگی مشترکشان را شروع میکنند. از سالهایی میگوید که از میدان هفدهشهریور تا خیابان چمن همهجا پر از دار و درخت و باغ بود و اینجا با شکل و شمایل امروزیاش زمین تا آسمان فرق
داشته است.
چند سال بعد با شروع جنگ تحمیلی او هم به منطقه اعزام میشود. از عملیات و خاطرات جبهه میگوید. آنجا هم شعر رهایش نمیکند. هر وقت فرصتی پیدا میکرد و قلم و کاغذی دم دستش بود، زیر نخلها مینشست و هر چه دیده و شنیده بود، در قالب غزل و قصیده روی کاغذ پیاده میکرد. یکی از شعرهایش مربوط میشود به ناصر حسینی خواه ، همرزم شهیدش. چند بیتش را برایم میخواند؛
شبی در فصل تابستان و گرما
کنار رود و نخلستان خرما
میان سنگری از ریگ و از خاک
من و ناصر، همان رزمنده پاک
کمین دشمن غدار بودیم
برای لحظهای خُفت، زار بودیم
بر تربت مادر بنشستیم غمناک
یک عالم عشق خفته دیدیم در خاک
ای روح بزرگ و ابدی،ای مادر!
اینک نظری به ما فکن از افلاک
سایه رحمت تو رفت از سر بینوای ما
مادر خوشکلام ما مرغ سخن سرای ما
بیتها را یکییکی میخواند و کمکم قطره اشکی از گوشه چشمهایش سر میخورد پایین. پانزدهسال از درگذشت مادر و سرایش این شعر میگذرد، اما هنوز با خواندن این شعر احساساتش به جوش و خروش میافتد. این شعر که تمام میشود، شعری را که برای تولد آتنا و زهرا، دو عزیزدردانهاش نوشته است، میخواند؛ اشعاری که شادی و امیدواری در آن موج میزند.
انگار در هر حال و هوایی، در لحظات حزن و شادی، کاغذ و قلم همدم روزها و شبهایش بوده است. میگوید: در زندگی هر آدمی بالا و پایین و تغییر و تحول وجود دارد. نگاه شاعر به زندگی متفاوت است و میتواند تمام حس و حال خوب و بدش را روی کاغذ بیاورد. حتی اتفاقهای عادی و روزمره هم میتواند برای یک شاعر باعث شگفتی باشد و بعد تبدیل به شعری زیبا شود؛ مثلا از خانه بیرون میروی و به ابرهای بارانزای بالای سرت نگاه میکنی.
یکی به این فکر میکند که امروز چقدر احتمال بارش وجود دارد؟ یک نقاش به زیبایی این ابرها فکر میکند و اینکه چقدر برای تصویرگری مناسب است؛ من شاعر حقیر هم از دیدن این ابرها پی به عظمت پروردگار میبرم و شعری درباره آن میسرایم.
آن دم که دیدگان به سوی خدا کنم
فریاد بی صدا به آن آشنا کنم
بنگر به آسمان پر از رمز و راز عشق
معشوق را از ته دل من صدا کنم
همه ۵۰هزار سرودهاش را در قالب چهار کتاب «فریاد دلها»، «فریاد بیصدا»، «بگذارید که فریاد کنم از ته دل»، «فریاد بی نوا» آماده چاپ دارد. در حال حاضر، مشغول نوشتن کتابی جدید است به نام «عجیب است، اما باور کنید».
برخلاف آثار گذشته، این کتاب درباره خاطرات و تجربیات زندگی اوست؛ روایتهایی کوتاه که به زودی به چاپ میرسند.
روزها و شبها در اتاق کوچک مخصوصش مینشیند، کتاب میخواند و کتاب جدیدش را تکمیل میکند. چند سالی میشود که بهشکل خودآموز خطاطی را هم آموخته است و گاهی شعرهایش را به خط خوش مینویسد. میگوید: میخواهم از این فرصت کوتاه باقیماندهام استفاده کنم و رسالتی را که بر دوش من است، بهخوبی به پایان برسانم.
آخرین شعرش را که با خط خوش روی کاغذ نوشته است، برایم میخواند؛
این غزل آخرین صدای من است
آه جانسوز بینوای من است
میروم تا ابد کنار بندهنواز
عشق و ایمان من خدای من است
دوری از خلق روزگار خوش است
خودپرستان دون بلای من است
کهکشانها و آسمان بلند
جای امنی از برای من است
دار فانی دگر نه جای من است
تا ابد خامُشی ندای من است
فکر برگشتن مرا به سر نکنید
این سفر حکم آن خدای من است
بر مزارم نثار گل چه ثمر
گل خوشبوی من خدای من است
گر نشستی به تربتم غمناک
نگو دنیا همیشه جای من است
گو امروز که در میان هستم بیشک
فردای من عزای من است
هر گلی را خزان به بر دارد
گل جاوید ما خدای من است
پس از پایان جنگ، در همان سالها در سازمان اتوبوسرانی استخدام میشود. رشته حقوق را درکنار رشته ادبیات ادامه میدهد و رفع و رجوع کارهای قضایی این سازمان را برعهده میگیرد. روحیه نرم و لطیف شاعرانهاش انگار ربطی به رشته سخت و جدی حقوق ندارد. او، اما نگاه دیگری دارد. از پلی که از ادبیات به حقوق زده میگوید؛ از مسائل انسانی مثل عدالت، نزاع، گذشت و بخشش و... که حالا عناصر اصلی اشعار او هستند.
اشعار او در همان سالها رنگ و بوی مسائل انسانی را به خود میگیرد، سالهایی که به حلوفصل مشکلات اتوبوسرانها مشغول بوده و به قول خودش در قلب اجتماع و بین مردم حضور داشته است؛ «آن زمان سازمان اتوبوسرانی یک سازمان عظیم ۵هزار نفری بود، متشکل از رانندههای زحمتکشی که از کوچکترین حق و حقوقی محروم بودند و حتی بیمه نشده بودند. اگر رانندهای تصادف میکرد، باید تمام خانه و زندگیاش را میداد تا بتواند خرج دیه را جور کند.
عملا به خاک سیاه مینشست. چه زندگیهایی که بهدلیل همین تصادفها از هم نپاشید. ما با مددکارها و خیرها صحبت و تلاش میکردیم کمکحال اتوبوسرانها باشیم. این مشکلات باعث شد این شکایتها را به گوش استاندار آن زمان برسانم. میگفتند بودجه ندارند و نمیتوانند همه رانندهها را بیمه کنند. پیشنهاد بیمه لحظهای را مطرح کردم. یعنی همان لحظه که راننده تصادف میکرد، بیمه به او تعلق میگرفت. آن زمان با همین طرح خیلی از زندگیها نجات پیدا کرد.»
سیر و سیاحت در دنیای شعر و شاعری باعث شده است که با بزرگان شعر و ادب فارسی نشست و برخاست داشته باشد. برای سالها در خانهاش شب شعر برگزار میکرده است و افراد مهمی در آن جلسات شرکت میکردهاند. یکی از افرادی که با او مراوده دارد، رئیس فرهنگستان شعر و ادب فارسی است. تعریف میکند سالها پیش نسخهای از کتاب او به دست غلامعلی حداد عادل میرسد. در سفرش به مشهد به خانه او میآید و چندساعتی مهمانش میشود. همین موضوع بهانهای میشود برای دوستی آنها.
آقا غلامرضا تازیکی خاطرهای هم از شهیدسردار سلیمانی دارد. او معمولا شبجمعهها در حرم تا صبح بیتوته میکند و مشغول خواندن دعا و زیارت میشود. یکی از همین نیمهشبها حداد عادل را همراه با قاسم سلیمانی مشغول زیارت در حرم میبیند. حداد عادل از دور او را میشناسد، سلام و احوالپرسی میکند و او را به سردار معرفی میکند.
آقا غلامرضا از گفتوگویش با سردار میگوید. از او پرسیده است که چه خواستهای دارد که این موقع شب از خواب و زندگیاش زده و به دیدار امامرضا (ع) آمده است. به محض پرسیدن این سؤال، اشکهای شهیدسلیمانی سرازیر میشود و خواستهاش را میگوید؛ اینکه شهید شود و اگر شهید نشد، خدا اجر شهدا را به او بدهد. آقا غلامرضا تازیکی از روز شهادت سردار میگوید و شعری که همان روز برای او سروده است؛
ای سلیمانی تو را یار خدا میبینم
درکنار اولیا و انبیا میبینم
از سر جانت گذشتی تحفه دادی بر خدا
نقش ایمان تو را رنگ خدا میبینم